قبل اینکه بخونین چندتا نکته بگم،من روزی دو پارت میدم،این داستان میرالکسی هم هست و قراره پیچیده بشه،اول لیدیکتی میشه بعدش ادرینتی،و من جوگیر شدم هی دارم پارت میدم😀

 

از زبان پسر خلم آدرین:

از روی تختم بلند شدم.به عکس مامانم نگاه کردم.باورم نمیشه بدون اون چطور دووم آوردم.امروز باید برم شرکت.قراره اون نامزد قلابیم هم بیاد. به چه زبونی بگم من کاگامی رو دوست ندارم؟ چون دختر عمومه باید باهاش ازدواج کنم؟ عشق منو اون یه عشق بچگونه بود! الانم تموم شدهاما مگه پدرم میفمه؟ هیچ که بهم توجه نمیگنه، برام تایین تکلیفم میکنه! از بچگی فقط مادرم بهم توجه میکرد! بابام همیشه پی مد و طراحی بود. بزور مجبورم کرد مدل شم. من میخوام عادی باشم! مثل همه جوونای دیگه! برای همین خودم شرکت خذماتم رو تاسیس کردم! خدمتکار میگیریم و میفرستیم کار کنن. برای همین بهشون محل اسکان رو هم میدیم. اینطوری بهشون کمکم کردیم. امروز باید یه سر برم شرکت خدمات. کاگامی هم هی خودشو بهم میچسبونه! اصلا خوشم نمیاد. اصلا و ابدا! اصلا از رو هم نمیره که بهم خیانت کرده! میگه بچه بوده! من دوستش ندارم! سوار ماشین میشم و کاگامی هم میاد جلو! امروز چند نفر برای استخدام اومدن. وارد میشم و.... 

از زبان عروس گلم مرینت جونم:

تعظیم میکنیم و یهو همون دختر مو قهوه ایه میاد سمتم و میگه:«سلام»«سلام»«من آلیام!»«منم مرینتم»«دختر جرا اینقدر خشکی!من میخوام باهات دوست چشم،از ابهتت خوشم اومده»«منم از تو خوشم میاد»دستش رو طرفم دراز میکنت و میگه«پس دوستیم!؟»«البته!»و بهم لبخند میزنیم.یهو یه پسر که ظاهرا همسن خودمونه با موهای طلایی و پوست گندمی و چشمای زمردی وارد میشه و لبخند میزنه و به دفترش میره..آلیا«الان تازه وارد ها میرن به دفتر!خواهرت پیش من میمونه»«باشه» و به سمت دفتر میریم.داخل دفتر پسره با یه دختر که ظاهرا ژاپنیه نشسته بودن.منو ده تا دختر دیگه جلوشون ایستادیم. پسره به من زل زده بود و دختره با خشم بهم نگاه میکرد. که یهو...