مرینت:وای باز که مدرسه ام دیر شد.....کوله ام را برداشتم، به سمت در دویدم و قبل از اینکه از خانه خارج شوم داد زدم: خداحافظ مامان...خیلی خوشحال بودم. امروز قراره کلی خوش بگذره. کوله ام را دوباره چک کردم تا ببینم همه چیز را برداشته ام یا نه. کرم ضد آفتاب، مایو، دفترچه ی خاطراتم، لباس اضافی، چند تا کتاب، خوراکی، اسپری بدن، بدمینتون. ایول همه چی سر جاشه. کل راه مدرسه را دویدم. وقتی رسیدم رفتم کنار آلیا‌.

آلیا:مرینت همه چی رو آوردی؟ تیرامیسو خریدی؟

مرینت:آره آره همه چی یادم مونده. تو راه تیرامیسو هم خریدم.

آلیا:ایول دختر پس رکورد خودتو شکستی!

مرینت:منو تو بریم آخر اتوبوس بشینیم.

آلیا:حتما.

نینو برگشت سمت ما و گفت:دخترا منو آدرین هم بیایم آخر اتوبوس پیش شما؟

آلیا: خوبه من که مشکلی ندارم تو چی مرینت؟

آدرین رو که برگشته بود و به من نگاه میکرد دیدم و دستپاچه شدم و گفتم: اممممممم.....راستش......آمممم......من که .......ایول عالیه آدرین هم پیش من بشینه...تیرامیسو اضافی خریدم برای همه هست.

تدرین خندید و گفت:باشه حتما.

مرینت:وای گند زدم.

آلیا: مثل اینکه خیلی هیجان زده شدی که آدرین میاد پیش ما.

مرینت: آره تو چی؟

آلیا: از اون بابت نه ولی خوشحالم که کلویی که میخواست پیش آدرین بشینه ضایع شد!

پشت سر آقای مدیر، رفتیم توی اتوبوس. من و آلیا و نینو و آدرین رفتیم اون پشت نشستیم. وقتی همه نشستن، اتوبوس شروع به حرکت کرد.

آلیا:خب از خوراکی هات رو کن دیگه.

تیرامیسو ها و شیرینی هایی که درست کرده بودم رو از کیفم آوردم بیرون. 

آدرین:چه شیرینی های خوشمزه ای. از کجا خریدیشون‌؟

مرینت:خودم درست کردم.

نینو:وای تو فوق العاده ای مرینت!

آدرین:همینطوره.

آروم زیر گوش آلیا گفتم:توهم زدم یا آدرین الان از من تعریف کرد؟

آلیا:مثل اینکه امروز روز شانسته.

نینو:آلیا ببین این چه فیلم باحالیه.

آلیا:وایسا ببینم. و رفت پیش نینو نشست و آدرین اومد کنار من.

مرینت:اه ندیده بودمت سلام! باز گند زدم.

آدرین:البته فکر نمیکنم اینجوری باشه.

مرینت: تو از ساحل خوشت میاد؟

آدرین:آره. راستی یه چیزی. منو تو همگروهی هم بشیم؟ میدونی که بچه ها دو نفر دو نفر گروه بندی میشن.

مرینت: من؟..‌..واقعا؟

آدرین:آره.

مرینت: اممم.... خب باشه قبوله.

آدرین:خوبه. راستی‌. پنیر میخوری؟

مرینت:برای چی باید پنیر بخورم. 

آدرین:آخه این چممبر ها نصف کیفم رو پر کردن و یه پنیر چممبر به او داد. 

مرینت: به زور یه دونه از اون پنیر های بوگندو رو برداشتم و گاز زدم. خیلی خودم رو کنترل کردم بالا نیارم. 

مرینت:کسی که اینو میخوره حتما دل خیلی خرسندی داره.

پلگ:بله صد در صد.

مرینت:صدای چی بود؟

آدرین:من که نشنیدم. از پنیر خوشت نیومد‌؟

مرینت:چرا چرا فوق العادست!

تقریبا یک ساعت بعد رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدیم. قرار بود دو روز آنجا بمانیم و همه اتاق جداگانه داشتند من و آلیا و آدرین و نینو هم تو یک اتاق بودیم.

آقای مدیر:بچه ها وسایلتون رو تو اتاقتون بزارید و بعد با همگروهیتون، بیاین تا مسابقه ها رو آغاز کنیم. رفتیم تو اتاق هامون و وسایلمون رو گذاشتیم‌. من و آلیا رو یه تخت بودیم. خدا رو شکر آلیا بالش اضافی آورده بود چون اصلا خوشم نمیاد از بالش هایی استفاده کنم که معلوم نیست کی روش خوابیده! رفتیم پیش آقای مدیر. گفت:خب حالا که همه اومدید مسابقه ها رو شروع میکنیم. ساعت تقریبا هشت شب بود. مسابقه ی اول از این قرار بود که کیم یه دستگاه دروغ سنج آورده بود. ما دور هم مینشستیم و از هم سوال میپرسیدیم. فردی که ازش سوال کردیم باید دستشو بزاره روی دستگاه تا ببینیم راست گفته یا دروغ.

جولیکا:میتونیم آتش هم روشن کنیم. هوا خیلی سرد شده.

مرینت:من بلدم آتش درست کنم‌‌‌. وقتی بچه بودم بابام بهم یاد داده بود. 

آدرین گفت: منم کمکت میکنم. و با لبخند ملیحی به من خیره شد. وقتی این جوری نگاهم میکنه دست و پام رو گم میکنم...........بچه ها با هم حرف میزدند و من و آدرین در گوشه ای با کمک هم مشغول روشن کردن آتش بودیم. دو تا سنگ رو به هم زدم و انداختم روی کاه هایی که با هم جمع کرده بودیم و آتش درست شد. 

آدرین:میخوای یه کاری بکنیم؟

مرینت:چی کار؟

آدرین:دنبالم بیا.

مرینت:دنبالش رفتم. هوا الان تقریبا تاریک شده بود. پشت اتاق مایک پل بود. رفت جلو و روی آن نشست و اشاره زد که کنارش بشینم. رفتم و کنارش نشستم. شگفت زده شدم‌. فوق العاده بود! آسمان پر از ستاره های نورانی بود و ماه کامل و زیبا بود.

آدرین:گفتم شاید خوشت بیاد. و همچنان به آسمان نگاه میکرد.

مرینت:فوق العادست. 

آدرین به من نگاه کرد و گفت: تو هم همین طور!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی گفتی؟

آدرین: مرینت....نمیدونم چرا احساس کردم باید همچین چیزی الان بهت بگم...احساس میکنم از تو خوشم میاد. دوستت دارم. 

مرینت:م...مم......من رو؟

آدرین:آره تو رو. ولی از نظرم بیا بریم. بازی رو از دست میدیما!

مرینت: یه چیزی....منم خیلی دوستت دارم.

آدرین که جور عجیبی به چشمام خیره شده بود لبخند زد و دستم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم. رفتیم پیش بچه ها. حس خیلی عجیبی داشتم. آدرین پیش من نشسته بود. فهمیدم چه اتفاقی افتاده. اون فهمیده بود دوستش دارم. چند روز پیش تو مدرسه ازش پرسیده بودم، اگه کسی بیشتر از کل دنیا دوستت داشته باشه تو ردش میکنی؟ گفت بستگی داره آدمش کی باشه. حالا حرفش رو فهمیدم. 

آلیا: خب دیگه آدرین نوبت تو هست. و دستگاه دروغ سنج رو هل داد پیش آدرین. آلیا به من چشمک داد و رو به آدرین گفت: کسی رو دوست داری؟ اسمش رو بگو.

آدرین دستش رو گذاشت روی دستگاه و گفت: آره یکی رو دوست دارم و فکر کنم اون.......اون.....مرینت هست‌.......دستگاه بوغ نزد! اون واقعا منو دوست داشت. تمام بچه ها شوکه شدند. یه جورایی خود منم. اما آدرین جوری بود که انگار هیچ چی نشده.

آلیا: وای! باورم نمیشه.

مرینت:اممممم.....میاین روی آتش سوسیس درست کنیم؟

ایوان:آره حتما.

رفتیم و سوسیس آوردیم تا روی آتش درستش کنیم. سوسیس ها را به سیخ های چوبی زدیم و وقتی درست شدند خوردیم. 

چند دقیقه بعد آقای مدیر آمد و گفت: خب بچه ها وقت بازی بعدیه. 

کیم: آقای مدیر خوب شد اومدید. میخواستم یه چیزی از شما بپرسم. میشه بریم روی پل؟

آقای مدیر: نه بچه ها. یه چیزی تعریف کنم. وقتی داشتم به پل نگاه میکردم دو فرد ترسناک رو دیدم که روی پل نشسته بودند و به آسمان نگاه میکردند!

منو آدرین به هم نگاه کردیم و زیر زیرکی خندیدیم.

رز: وای اونا کی بودن؟

آدرین: میخواین بریم دنبال روح بگردیم؟

جولیکا: آره حتما باید روح های بامزه ای باشن!

بلند شدیم چراغ قوه دستمان گرفته بودیم و سر پل دنبال روح میگشتیم! یه جورایی باحال بود. 

نینو داد زد: هی بچه ها یه ردی ازش پیده کردم! و خم شد و چیزی از رو زمین برداشت و گفت: یه تیکه پنیر! بله! با پنیر چممبر بدبو از خودمون رد به جا گذاشتیم.

آلیا: بریم اون ور تر رو بگردیم‌. خواستم برم که آدرین دستم رو کشید و نذاشت برم.

مرینت: چیزی شده؟

آدرین: نه فقط میخوام به این شب باشکوه یه پایان عالی بدم. بعد لباشو گذاشت رو لبام و منو بوسید و گفت: تا همیشه با همیم‌؟

مرینت: تا همیشه‌.

تا همیشه.

تا جاودانگی.

حتی بالا تر از آن!

یه عشق ابدی‌.

پایان.

 

اینم از رمانم با کمی تاخیر.

خودم که خوشم اومد امیدوارن خوشتون بیاد.

نظر بدید.

اینم رمان عشق ابدی❤